بـا سـرفـه هــایـش قـصـه مـی گـفـت بـرایـم
چـه بـودنـد..چـه کـردنـد..چـه شـدیـم...!
چـه بـودنـد..چـه کـردنـد..چـه شـدیـم...!
اگـر یـک دقیـقه کـم تـر بـه یـادت نبـوده بـاشـم بیشتـر نبـودم..!
دعـوت امام را پذیرفت و به کربلـا آمـد
جـانـانـه هـم جنـگیـد..
ظهر عاشـورا مـوقـع مـزد دادن کـه شـد..
رفـت تـا خـونش هـدر نـرود..!!!
اسبـش را پنـهـان کـرده بـود در خیمـه ای..!
ضحـاک بـن عبد اللـه مشـرقـی
از ایـن "شـک هـای همیشـگی"
نمی دانـم نمـاز می خـوانم یـا سجـده سهـو..!
گفتم:"موذن"
چـون مـرا بـه "خـدا" می خـوانـد نـه "خودم"
ایـن راز را شهـدا خـوب فهـمیـده بـودنـد..!
هـم لبـاس هـایشـان "خـاکی" بود هـم "خـودشـان"
ولی هـنـوز نـمی دانـد تـا " خـدا"
یک حـرف است یـا پنـج حـرفـ؟!