بابِ استغفـارِمان
در روضـه ها صـرف شد...
پَـرپَـر شـدن سه ساله
که شوخی نیست!
عمّه مگر نگفتی بابایم پیش خداست
پس این سرکیست که روی نیزه هاست...
سر را که به خرابه آوردند،
گفت:خوب شد رقیـه هم دست به سر شد و رفت..
بابا!
خدا می داند آن بالا که بودی،
چقدر من دلم می خواست سرت را بغـل کنـم..