.: طلـوع آخـر:.

...طلـوعِ صبحِ شـبِ یلـدای انتـظارم آرزوسـت..
.: طلـوع آخـر:.

بِسْـمِ اللهِ الَّـذِی لا یَنسَـے مـَن ذَکـره...

"جمکــــــران"
خودش را بـرای تـو ساخـت
و مسجـد شد
مـن امـّا نه هنـــــوز!

₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪

تـو بـه آرزوی مـن رسیـدی!
نمی دانـم رسیـده ام به آرزوهـایـت یـا نـه؟
ای شهیـد...


نوشتـــــه هایـم
بغـضِ مکتـوب اسـت...


!کپے نوشتـه ها با ذکر طلـوع آخـر!


تـا قـضـا نشـدم بخـوان مَـرا...🍃

طَـأْطَـأَ کُـلُّ شَـرِیـفٍ لِشَـرَفِـکُـــــــمْ...
بعضـی هـا بـه دنیـا می آیـند تـا فقط وفقط بمیـرند..!

وبعضی هـا شهید به دنیـا می آینـد و شهیـد هـم میمیـرنـد..!

نظرات  (۱)

تقدیم به همه همسرای شهدا

نفیسه چشم از چشم علیرضا برنمی داشت
علیرضا یکریز داشت سفارش می کرد
اما نفیسه ساکت ساکت بود
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرف ها را از نفیسه بشنود:

آخه ما رو به کی میسپاری؟
کاش یه دستی به سر روی خونه میکشیدی بعد میرفتی.
زود زود برام نامه بنویس.
در اولین فرصت برگرد مرخصی.

صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضانگران از این همه سکوت نفیسه بود.
قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد
و نفیسه فقط یک جمله گفت:

"سلام مرا به فاطمه(س) برسان"

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ابزار هدایت به بالای صفحه