نفیسه چشم از چشم علیرضا برنمی داشت علیرضا یکریز داشت سفارش می کرد اما نفیسه ساکت ساکت بود شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرف ها را از نفیسه بشنود:
آخه ما رو به کی میسپاری؟ کاش یه دستی به سر روی خونه میکشیدی بعد میرفتی. زود زود برام نامه بنویس. در اولین فرصت برگرد مرخصی.
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد و علیرضانگران از این همه سکوت نفیسه بود. قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد و نفیسه فقط یک جمله گفت:
"سلام مرا به فاطمه(س) برسان"
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
نفیسه چشم از چشم علیرضا برنمی داشت
علیرضا یکریز داشت سفارش می کرد
اما نفیسه ساکت ساکت بود
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرف ها را از نفیسه بشنود:
آخه ما رو به کی میسپاری؟
کاش یه دستی به سر روی خونه میکشیدی بعد میرفتی.
زود زود برام نامه بنویس.
در اولین فرصت برگرد مرخصی.
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضانگران از این همه سکوت نفیسه بود.
قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد
و نفیسه فقط یک جمله گفت:
"سلام مرا به فاطمه(س) برسان"