.: طلـوع آخـر:.

...طلـوعِ صبحِ شـبِ یلـدای انتـظارم آرزوسـت..
.: طلـوع آخـر:.

بِسْـمِ اللهِ الَّـذِی لا یَنسَـے مـَن ذَکـره...

"جمکــــــران"
خودش را بـرای تـو ساخـت
و مسجـد شد
مـن امـّا نه هنـــــوز!

₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪ ₪

تـو بـه آرزوی مـن رسیـدی!
نمی دانـم رسیـده ام به آرزوهـایـت یـا نـه؟
ای شهیـد...


نوشتـــــه هایـم
بغـضِ مکتـوب اسـت...


!کپے نوشتـه ها با ذکر طلـوع آخـر!


تـا قـضـا نشـدم بخـوان مَـرا...🍃

طَـأْطَـأَ کُـلُّ شَـرِیـفٍ لِشَـرَفِـکُـــــــمْ...
بـه یـادم هـسـتـی...
کـه بـه یـادت هستـم مـن!

نظرات  (۳)

۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۲۶ امیرحسین رعایی
به یادم هستی
که به یادت هستم
و حتی
به یادت نباشم هم
باز تو به یادم هستی...
خدایا! میدونم همیشه به یادم هستی... میدونم همیشه ناخوشی هام به یادت میفتم... همه ی اینارو میدونم... ولی! خدایا یک لحظه هم منو به حال خودم رها نکن که دیگر بدتر از این نمی شود، خودت که میدانی!

إنـّی هاربٌ منک إلیک . . .

می ‌گویند، پسری در خانه خیلی شلوغ‌ کاری کرده بود.

 همه‌ ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدر وارد شد،

 مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و

ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.

 پسر دید، امروز اوضاع خیلی بی ریخت است،

 همه‌ ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد،

 پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!

 خودش را به سینه پدر چسباند.

 شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد

شما هم هر وقت دیدید، اوضاع بی ریخت است،

به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله».

 هر کجا متوحش شدید، راه فرار به سوی خداست

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ابزار هدایت به بالای صفحه